
به سلامتی پدری که “نمی توانم” را در چشمانش زیاد دیدیم،
ولی از زبانش هرگز نشنیدم…
.
.
.
به سلامتی پدری که طعم پدر داشتن رو نچشید،
اما واسه خیلی ها پدری کرد
.
.
.
به سلامتی پدری که لباس خاکی و کثیف می پوشه می ره کارگری،
برای سیر کردن شکم بچه اش، اما بچه اش خجالت می کشه به دوستاش بگه این پدرمه…
..
.
سلامتی اون پدری که شادی شو با زن و بچه اش تقسیم می کنه، اما غصه شو با سیگارش…
.
.
.
به سلامتی پدری که کفِ تموم شهر رو جارو می زنه،
که زن و بچه اش کف خونه کسی رو جارو نزنن…
.
.
.
همیشه مادر را به مداد تشبیه می کردم،
که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر می شود…
ولی پدر یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ می کند،
خم به ابرو نمی آورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست
فقط هیچ کس نمی بیند و نمی داند که چه قدر دیگر می تواند بنویسد…
.
.
.
پدرم هر وقت می گفت “درست می شود”، تمام نگرانی هایم به یک باره رنگ می باخت…
.
.
.
خورشید هر روز دیرتر از پدرم بیدار می شود اما زودتر از او به خانه بر می گردد.
.
.
.
وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و می بینی چه قدر آهسته می ره، می فهمی پیر شده!
وقتی داره صورتش رو اصلاح می کنه و دستش می لرزه ، می فهمی پیر شده!
وقتی بعد غذا یه مشت دارو می خوره، می فهمی چه قدر درد – داره اما هیچ چی نمی گه!
و وقتی می فهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو هستش، دلت می خواد بمیری…
نظرات شما عزیزان:
همکلاسی 
ساعت11:21---22 دی 1391
دیشب حالم خیلی بد بود و دیدم بابام چطور مثل پروانه دور سرم میچرخید ولی دریغ که وقتی خودش مریض میشه من حتی متوجه نمیشم.از همین جا میگم بابا دستتو میبوسم که خیلی تکی